به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

 بنام حضرت دوست

 پیرمرد و دوست دخترش...


 
 

 در يك غروب پنج شنبه پيرمرد موسفيدي در حالي كه دختر جوان و زيبايي بازو به بازويش او را همراهي مي كرد وارد يك جواهر فروشي شدند و به جواهر فروش گفت 
 يك انگشتر مخصوص براي دوست دخترم مي خواهم مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه كرد و انگشتر فوق العاده گراني و زيبايي كه ارزش آن 3 مليون دلار بود را به پيرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقي زد تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد.
 پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما اين رو برميداريم. جواهرفروش با احترام پرسيد كه پول اونو چطور پرداخت مي كنيد؟
 پيرمرد گفت : با چك ، ولي خب من ميدونم كه شما بايد مطمئن بشيد كه تو حسابم پول هست يا نه بنابراين من اين چك رو الان مي نويسم و شما مي تونيد روز دوشنبه كه بانكها باز مي شه ، به بانك من تلفن بزنيد و تاييد اونو بگيريد و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما مي گيرم.
.
.
.

 

 صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالي كه به شدت ناراحت بود به پيرمرد تلفن زد و با عصبانيت به پيرمرد گفت : من الان حسابتون رو چك كردم اصلا نمي تونم تصور كنم كه توي حسبابتون حتي يك ريال هم نيست!!!

 

 پيرمرد جواب ميده : متوجه هستم چي ميگيد ، ولي در عوضش مي توني تصور كني كه من تو اين دو سه روز چه كيفي كردم واقعا كه بهترين روزاي عمرم بود!


نظرات شما عزیزان:

آرشاوير
ساعت9:12---23 اسفند 1389
خيلي خيلي علي بود آرشام جان

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی